loading...
N E U O
آخرین ارسال های انجمن
Neuo بازدید : 612 سه شنبه 16 مهر 1392 نظرات (1)

سفینه «اومیکرون» با ۱۲خدمه و ۳۶۰ مسافر به ‌مقصد مگوس در پرواز بود. کاپیتان ‌مینگ و ناوبر گاسکوسدی در سکوت به صفحه کامپیوتر خیره شده‌ بودند و هر دو می‌فهمیدند که اوضاع نومید کننده است. همان‌لحظه‌ای که ابرفضا را ترک کرده‌ بودند اشتباهی رخ داده بود، در کنترل‌های سفینه اختلالی پیش آمده بود. انحرافی بسیار کوچک از برنامه صورت گرفته بود و افتاخیزی جزئی روی داده بود که به ‌دشواری می‌شد تشخیص داد. اما همین کافی بود که سفینه را چند ثانیه از محل محاسبه‌شده در فضا دور کند. مینگ و گاسکوندی سفینه خود را اسیر یک کوتوله سفید، یعنی ستاره کوچکی با چگالی و گرانش بسیار زیاد می‌دیدند که گویی اختصاصا” منتظر آن‌ها بود.

تمام موتورهای کوچک با حداکثر قدرت کار می‌کردند اما قدرت این موتورها فقط سفینه را از سقوط به‌ آن خلأ نابود‌کننده حفظ می‌کرد و برای شکستن زنجیرهای گرانش کافی نبود. او میکرون در مدار مسدودی به‌ دور کوتوله می‌گردید و فاصله‌اش تا مرکز این ستاره در حدود ۲۰۰۰۰ کیلومتر بود. قدرت سفینه در حدی نبود که آن ‌را از چنگال ستاره برهاند. بدتر آن ‌که زمان پرواز هم رو به‌ پایان بود و انرژی لازم برای نگهداری میدان محافظی که از سفینه در برابر لهیب سوزان کوتوله محافظت می‌کرد رفته‌رفته تهی می‌شد.

مینگ به صفحه کامپیوتر خیره شده‌ بود و لکه قرمز‌ رنگی می‌دید که بیضی کوچکی در پیرامون ستاره رسم می‌کرد.

پرسید:«چقدر مانده؟»

ناوبر که منظور کاپیتان خود را با اشاره‌ای می‌فهمید، به‌سرعت چند دکمه را بر روی دستگاه کامپیوتر فشار ‌داد.
«شش ساعت و نیم… باشد SOS بفرستیم.» کوتوله خیلی ‌نزدیک بود. مینگ گویی لهیب داغ آن ‌را از ورای میدان حافظ سفینه احساس می‌کرد… شش و نیم ساعت دیگر ذخیره انرژی پایان می‌یافت و آن‌وقت…

«می‌توانیم میدان را ضعیف‌تر کنیم؟»

گاسکوندی به‌تندی گفت:«همین حالا هم مینیموم است. خب، SOS بفرستیم یا نه؟»

کاپیتان جواب داد. در صندلی خود فرو رفت. چشم‌هایش را بست. با مسئله‌ای روبه‌رو شده بود که حل آن حتی از عهدهء پیچیده‌ترین کامپیوتر هم خارج بود.

البته قاعدتا می‌بایست یک SOS بفرستد. «مقررات ناوبری فضایی» این‌طور می‌گفت. آیا مینگ می‌دانست که در محدوده آن‌ها حتی یک سفینه هم وجود ندارد که به نجات  میکرون بیاید. نزدیکترین پایگاه در مگوس بود. اما فاصله آن‌قدر زیاد بود که ارسال یک رادیوگرام استاندارد به آن‌جا ماه‌ها طول می‌کشید. پیام فوری را می‌بایست از طریق ابرفضا فرستاد اما این‌کار انرژی بسیار می‌برد. انرژی هم چیزی بود که برای دفاع از سفینه در برابر کوتوله سفید بسیار لازم بود.

اگر ذره‌ای امید بود، مینگ به ریسک مخابره رادیویی ابرفضایی تن در می‌داد، اما ناوگان کهکشانی در این موقعیت فقط چهار سفینه داشت که به او میکرون برسند و به ‌آن سوخت بدهند یا بی‌آن‌که خودشان به تله گرانشی بیفتند، آن‌را یدک بکشند. وانگهی، مینگ می‌دانست که این چهار سفینه بسیار دورند و نمی‌توانند به‌موقع به نجات او میکرون بیایند.

گاسکوندی سکوت را شکست و گفت: «می‌توانیم در زمان صرفه‌جویی کنیم، حدودا” سی‌دقیقه، در صورتی که بارها را بیرون بریزیم».

کاپیتان قاطعانه جواب داد: «نه، خیلی خطرناک است. بین مسافران، زن و کودک هم هست نباید متوجه بشوند.»

این‌هم موضوعی بود که فقط کاپیتان حق داشت درباره‌اش تصمیم بگیرد. آه، مسافران! همه در کابین خود مشغول استراحت بودند و خیالشان راحت بود که یکی دو روز دیگر به مقصدشان می‌رسند. اما فقط شش و نیم ساعت از عمرشان باقی بود. می‌بایست حقیقت را به آن‌ها گفت؟ یا بهتر بود تا آخر آن‌ها را بی‌خبر گذاشت؟

کاپیتان طی سال‌ها خدمت در سفرهای فضایی چند‌ بار با وضع بحرانی روبه‌رو شده بود اما همیشه راه خلاصی پیدا کرده بود. همه‌چیز به تجربه و اراده او بستگی داشت. قبلا بارها توانسته بود ظرف چند‌ثانیه بهترین تصمیم را بگیرد. اما این ‌بار فرق می‌کرد. محاسبات ساده‌ای که حتی یک دانش‌آموز هم می‌دانست، به روشنی از پایانی غم‌انگیز حکایت می‌کرد. می‌شد به تلاش‌های مختلفی دست‌زد. اما نتیجه فرق نمی‌کرد. معنی‌اش این ‌بود که تسلیم سرنوشت شوند و نومیدانه به ‌انتظار لحظه‌ای بنشینند که ستاره سفینه‌شان را ببلعد و به شعله‌ای نورانی تبدیل کند.

تسلیم؟ شکست بدون مبارزه؟ نه، هیچ‌گاه چنین‌چیزی از ذهن مینگ نگذشته بود.

به تلخی فکر کرد:«خب، چنین‌چیزی فقط یک‌بار اتفاق می‌افتد.»

اما نه ما نباید تسلیم شویم. حتی در وضعیت کاملا” نومیدانه هم باید مبارزه کرد. نباید اسیر یأس شد.

به ناوبر گفت:«یک‌بار دیگر همه‌چیز را از اول تا آخر مرور کن.»

گاسکوندی به‌آرامی رویش را برگرداند‌‌ و به کاپیتان نگاه کرد. بعد از آن‌که ابزارهای سفینه از فاجعه قریب‌الوقوع خبر داده بودند، اولین ‌بار بود که آن‌دو چشم ‌به‌ چشم یکدیگر می‌دوختند. گاسکوندی شانه بالا انداخت.

«خودتان می‌دانید که کردم»

«اما باید باز هم تمام احتمال‌ها را بسنجیم».

گاسکوندی از کوره در رفت و گفت:«چه فایده! چه احتمالی وجود دارد؟»

کاپیتان مینگ هم می‌دانست که هیچ احتمالی در کار نیست، موقعیتی که پیش آمده‌ بود حالت کلاسیک داشت. مسئله در آغاز دوران ناوبری فضایی از هر نظر بررسی شده بود و در دوره‌های بعد دیگر کسی بدان نیندیشیده بود. جدید‌ترین انواع سفینه‌های فضایی هم مراتب چنین خطری بودند. دست‌کم پنجاه ‌سال بود که کسی در هیچ تله گرانشی گرفتار نشده بود. او میکرون بد آورده بود. آیا این‌که نظریه‌پردازان این‌همه مدت به چنین مسئله‌ای نیندیشیده بودند، می‌شد یگانه شانس او میکرون به حساب‌ آید؟ علم زمان نمی‌شناسد. اگر موقعیت دشوار خود را در پرتو معلومات جدید تحلیل می‌کردند شاید می‌توانستند راهی بیابند که ناوبری کلاسیک متوجهش نشده بود.

به‌ هرحال باید جستجو کرد. اما کاپیتان چگونه می‌توانست گاسکوندی را به این‌کار وادارد؟ گاسکوندی مأموری عالی و بی‌عیب و نقص بود، مینگ حتی یک‌بار هم ندیده بود که او حتی نقطه‌ای از «مقررات» را فراموش کند. اما همین نقطه ضعف او هم بود. کسی که اشتباه کند و راه تصحیح آن‌را بیابد، بهتر می‌داند که در موقعیت‌های غیر‌منتظره چه کند. اما گاسکوندی اشتباه نمی‌کرد و فقط از یک‌چیز فرمان می‌برد به نام «مقررات».

کاپیتان اندیشید: «افسوس، مغز او برای کشف‌کردن ساخته نشده». یه‌چیز دیگری هم افسوس خورد و آن این‌که قبلا” همیشه به جنبه مهندسی موضوع توجه کرده بود و یه تئوری ناوبری فضایی بی‌اعتنا مانده بود. البته از اصول و مبانی این‌علم آگاهی فراوان داشت و حتی در صورت لزوم می‌توانست کار گاسکوندی را هم انجام دهد، اما در این موقعیت خاص آگاهی و شناخت علمی‌اش کفایت نمی‌کرد.

مینگ بی‌آن‌که به ناوبر نگاه کند گفت: «پس پیشنهادات این است که صبر کنیم. همین‌طور بنشینیم و دست روی دست بگذاریم و کاری نکنیم؟»

گاسکوندی با قیافه عبوس گفت:«به‌نظر من باید یک SOS بفرستیم. در«مقررات» هم این‌طور آمده».

مینگ تند جواب داد: «نه، ما برای این‌که مرگمان را گزارش کنیم خیلی‌ وقت داریم. تا آن‌ موقع باید کاری کرد. حتی اگر خلاف «مقررات» باشد.»

گاسکوندی آزرده می‌نمود.

«خیلی‌ چیزها هست که…»

مینگ از جا بلند شد و به طرف ناوبر رفت.
«حالا بیا فکرمان را روی هم بریزیم. اگر…»

در همین موقع هر دو متوجه شدند که ورین به اتاق کنترل می آید. ورین در مقابل تابلو اصلی ایستاد و به صفحه کامپیوتر چشم دوخت.

ورود مسافران به مدول فرماندهی ممنوع بود، اما ورین مسافر معمولی نبود. او میکرون را بر اساس نظریه فیزیکی او ساخته بودند. او واضع اندیشه‌های اصیل بسیاری بود که بر تکامل فیزیک و اخترشناسی تأثیر چشمگیر گذاشته بود. با این پرواز به مگوس می‌رفت تا در زمینه تئوری ابرفضا در دانشگاه محل سخنرانی کند.

با این همه، ورین مسافر او میکرون بود و مینگ با نگرانی اندیشید که دیگر قضیه از حالت محرمانه بیرون آمده است.
«وضع عجیبی است، نه؟»

لحنش در آن اوضاع و‌ احوال عجیب می‌نمود، به‌ویژه آن‌که نوعی گزندگی و حتی خرسندی مبهم در کلامش حس می‌شد.

گاسکوندی از سر بلاتکلیفی شانه بالا انداخت.

ورین سرانجام از برابر صفحهء کامپیوتر کنار رفت و گفت:« انرژی کافی نداریم، هان؟»

گاسکوندی که دیگر ادب ظاهری را نمی‌توانست مراعات کند، با غرولند گفت: «خودتان مگر نمی‌بینید!»

«محافظ گرما هم چند ساعت دیگر از کار می‌افتد، بله؟»

مینگ فورا” گفت: «شش‌ساعت و نیم دیگر.»

نظریه‌پرداز معروف با حالتی اندیشناک گفت:«که این‌طور، آهان، که این‌طور…»

چشم‌های گود‌ رفته‌اش از هیجان برق می‌زد و مینگ فکر کرد او به‌صیادی می‌ماند که صید نادری یافته‌ است. انگار ورین اصلا نگران نبود که خود دیگری صیدی بیش نیست. اندیشناک ایستاده ‌بود و به نقطهء نامعلومی در ورای دیواره سفینه خیره شده ‌بود، گویی چیزی می‌دید که فقط خودش می‌توانست ببیند.

مینگ با خودش فکر کرد: «ظاهرا” راست می‌گویند که او فقط با علم خودش زندگی می‌کند.»

اما این‌طورها هم نبود. موقعی که ورین به‌صفحهء کامپیوتر چشم دوخته‌بود، افکارش به دور‌ دست‌ها و به سیاره زادگاهش پرواز کرد. اندیشید که مادر پیرش به‌زودی از مرگ او باخبر می‌شود. لحظه‌ای بعد، به‌خود آمد. همه‌چیز را از ذهنش پاک کرد جز مسئله غامض را، و در‌صدد جستجوی راه‌حلی برآمد. واقعه مرگباری در پیش بود و این مسئله ظاهرا” با هیچ معیاری حل نمی‌شد. اما همین‌ نوع مسائل بود که ورین در سراسر عمرش با آن‌ها دست و پنجه نرم می‌کرد.

از افکار خود بیرون آمد و گفت: «اجازه هست از کامپیوترتان استفاده کنم؟»

گاسکوندی گفت:«همه‌اش…» اما مینگ دستش را بر شانه او فشرد و ساکتش کرد.

ورین گویا حتی متوجه این حرکت هم نشد. به‌طرف تابلو رفت و شروع‌ کرد به ور رفتن با دکمه‌ها.

مینگ کوشید محاسبات او را دنبال کند اما خیلی‌ زود رشته از دستش در رفت. فقط فهمید که محاسبات ورین ظاهرا” ربطی به وضعیت ایشان ندارد.

یک‌باره از ذهنش گذشت:« چه‌مضحک و مسخره شده‌ایم. فقط شش‌ساعت به‌پایان زندگی‌مان مانده، اما گاسکوندی فقط به دستورالعمل‌ها فکر می‌کند و ورین هم غرق در استدلال‌های انتزاعی شده است. من هم‌چنان خونسرد به‌این دو نفر نگاه می‌کنم که انگار هیچ‌ اتفاقی نمی‌افتد. شاید علتش این باشد که ارزش زمان نسبی است و شش‌ساعت ان قدرها هم کم نیست!»

ناگهان نظریه‌پرداز سرش را از روی تابلو بلند کرد و نگاهی به ناوبر انداخت و گفت: «به نظر شما این مسئله راه‌حلی ندارد؟»

ناوبر

گاسکوندی چیزی نمانده بود از کوره در برود. به قیافه ورین نگاه کرد تا مگر نشانه‌ای از نیش و کنایه در آن پیدا کند. سرانجام گفت:
«مسئله خیلی ابتدایی و ساده است. دو نیرو وجود دارد: یکی جاذبه کوتوله، و دیگری رانش ما. موضوع کاملا” روشن است. رانش ما هم برای رسیدن به‌ سرعت‌گریز کافی نیست».

ورین پس‌از مکث کوتاهی زیرِ‌ لب گفت: «بلی، همین‌طور است.» بعد ادامه داد: «حل مسئله بستگی به‌این دارد که آن ‌را چگونه طرح کنیم.» و سپس به‌طرف تابلو اشاره کرد و گفت:« به‌این طریقه‌ای که شما مسئله را طرح کرده‌اید راه‌حلی وجود ندارد.»

گاسکوندی گفت: «من که این‌طور طرح نکرده‌ام. مسئله جز این نیست». اما ورین انگار نمی‌شنید. درگیر کلنجار فکری شده بود و به هیچ‌چیز توجهی نداشت.

در این موقع بود که در فکر مینگ جرقه امیدی روشن شد. او بهتر از هرکسی می‌دانست که فقط معجزه‌ای نجاتشان می‌دهد. اما معجزه نجات‌بخش فقط می‌توانست یک‌ فکر خارق‌العاده باشد، یک‌چیز غیر‌منتظره و حیرت‌انگیز، چنین‌چیزی را هم فقط از ورین می‌شد امید داشت.

فرمانده سفینه با نگاه احترام‌آمیزی به فیزیکدان چشم دوخت. مرد کوچک‌اندام که آن‌قدر فروتن و ضعیف به‌نظر می‌رسید، انگار چیزهایی می‌دید که مردم عادی از دیدنش عاجز بودند.

سکوت را شکست و گفت:«داستان آن‌سگ را شنیده‌اید؟»

کسی چیزی نگفت، ورین ادامه داد: «روزی فیزیکدانی به فیزیکدان دیگری گفت فرض کنیم ماهیتابه‌ای به‌دم یک‌سگ ببندیم. وقتی سگ بدود ماهیتابه روی زمین کشیده می‌شود و سر و صدا می‌کند. سگ با چه سرعتی بدود تا صدای ماهیتابه را نشنود؟ با کمال تعجب، فیزیکدان دیگر نتوانست جواب بدهد. بعد رو کرد به گاسکوندی و با لبخند شیطنت‌آمیزی پرسید: «شما چه می‌گویید؟ سگ با چه‌سرعتی بدود؟»

ناوبر غرولند‌کنان گفت:« من چه می‌دانم». پیدا بود که عصبانیت خود را به‌زحمت کنترل می‌کند.

نگاهی به‌ مینگ انداخت. مینگ وقتی قیافهء متفکر او را دید. از سر ناچاری گفت: «با سرعت ابرصوت».

ورین خندید و گفت:«اُه، دقیقا” جوابی دادید که آن فیزیکدان داد.جواب صحیح آن بسیار ساده است. سرعت سگ باید صفر باشد. مسئله بسیار ساده‌ای است. نکتهء انحرافی در نحوهء طرح مسئله بود. اینک سگ با چه سرعتی بدود. با چه سرعتی… حیلهء طراح همین بود. حتی فیزیکدان‌ها هم گاهی فراموش می‌کنند که سرعت صفر هم به هر‌حال سرعتی است…»

ناوبر با خجالت نگاه باورانهء خود را به‌ورین انداخت. مینگ درست نمی‌دانست چه واکنشی نشان دهد، اما مطمئن بود که فیزیکدان به‌قصد تفریح شوخی نکرده است و هدفش نوعی آسایشِ ذهنی بوده است.

مینگ فکر کرد: «از طرفی حتما” دلیلی بوده که این شوخی را به‌یاد آورده وگرنه چرا داستان دیگری از ذهنش نگذشته، شاید نکته‌ای بوده».

ورین، انگار در تأیید خوشبینی فرمانده به‌طرف کامپیوتر برگشت و با قیافه‌ای که نوعی تمرکز فکری معصومانه در آن موج می‌زد. همچون پیانو نواری ماهر، با دکمه‌های کامپیوتر به‌‌محاسبه مشغول شد.

مینگ و گاسکوندی ساکت ماندند. سرانجام ورین با آهِ بلندی که نشانه راحتی خیال بود، و با برق رضایتی در چشم‌ها، از مقابل کامپیوتر کنار رفت.

رو کرد به‌مینگ و گفت:«شطرنج بلدید؟»

«بله»
«پس حتما” با مسائل شطرنج و ترکیب‌های آن آشنایید. حالا در نظر بگیرید که وضعیت یکی‌از طرفین نومیدانه است و دارد بازی را از دست می‌دهد. اما حرکتی وجود دارد که در نگاه اول سریع‌ترین راه به ‌شکست به‌نظر می‌آید اما درست همین حرکت پارادوکسی است که بازنده را به پیروزی می‌رساند.

مینگ دیگر مطمئن شده بود که ورین راه‌حلی پیدا کرده است.

بی‌آن‌که ناشکیبایی خود را مخفی کند گفت:«خب بعد؟»

ورین چشم به چشم او دوخت و گفت: «ما باید چنین حرکتی بکنیم.» این‌را آرام بر زبان آورد. انگار یک‌بار دیگر داشت مسئله را سبک و سنگین می‌کرد.

همه ساکت شدند و سکوت مطلق بر اتاق کنترل حاکم شد. فرمانده بی‌حرکت ایستاده بود و پشتی یک‌ صندلی را در دست می‌فشرد.

ورین گفت:«باید هرچه می‌توانستیم افزایش قدرت بدهیم». چند شکل بر یک کاغذ کشید و به مینگ داد.

گاسکوندی با سر‌در‌گمی گفت:«اما این کمکی به‌ ما نمی‌کند. شاید فقط مدارمان را طویل‌تر کند.»

ورین گفت:«کاملا” درست است.»

«اما افزایش قدرت همه انرژی ما را می‌گیرد و آن‌وقت محافظ گرما…»

مینگ حرفش را قطع کرد و گفت:«صبر کن».

فکر کرد:«چه‌فرقی می‌کند که شش‌ساعت زنده بمانیم یا سه ‌ساعت…»

به‌ورین ایمان داشت. بدون معطلی به‌طرف تابلو اصلی رفت و چهار دسته قرمز رنگ را پشت سر هم حرکت داد.

گاسکوندی سخت مضطرب شد.

موتورهای اضافی به‌کار افتادند و صدایشان بلند شد. رله محافظ اضافه‌بار نیز روشن شد.

مینگ پرسید:«حالا لطفا” مسئله را توضیح بدهید.»

ورین به‌آرامی گفت:«او میکرون از دو قسمت مجزا ساخته شده است. بله؟»

مینگ جواب داد:«بله قسمت اول، مدول فرماندهی و موتورها را در برمی‌گیرد و قسمت دوم کابینی‌ها و بخش‌های دیگر را.»

«و این قسمت‌ها را می‌توان جدا کرد و به فاصلهء زیاد از یکدیگر قرار داد، درست است؟»

«بله، در حالت اظطراری یا در حالتی که نیروگاه‌ها با یک تپنده مخصوص از هم جدا می‌شوند.»

«حداکثر چقدر از هم فاصله می‌گیرند؟»

«صد و پنجاه کیلومتر».

ورین زیر لب گفت:«صد و چهل کیلومتر کافی است.»

گاسکوندی سرانجام به‌حرف آمد و گفت: «منظورتان این است که از شر مدول مسافران راحت شویم؟ باز هم رانش کافی نداریم.»

ورین با لحنی مؤکدی گفت:«البته که نه، حتی اگر این‌طور بود باز هم مسئله حل نمی‌شد.»

«کوتوله نمی‌گذارد به این راحتی از این‌جا برویم. نه، منظور من چیزی دیگری است.»

مینگ گفت:«داریم وقت تلف می‌کنیم. شاید باید…»

ورین با خونسردی گفت:«نه، وقت کافی داریم. به‌نظرم شما با اصول سفینه تپندهء فضایی آشنا باشید.»

گاسکوندی و مینگ با سردرگمی نگاهی رد و بدل کردند.

ورین گفت:«اندیشه بسیار قدیمی و فراموش شده‌ای است.»

مینگ گفت:« انگار چیزهایی به‌طور مبهم به‌‌یادم می‌آید. در یک کتاب قدیمی مطالبی درباره‌اش خوانده بودم. اگر اشتباه نکنم، بحث بر سر این بود که سفینه فضایی یک نقطهء مادی نیست بلکه جسمی است که جرم آن در سراسر طولش توزیع شده است.»

ورین با هیجان گفت:« بله. بله، کاملا” درست است. اگر سفینه‌مان را به دو قسمت کنیم، نیروی برآیند گرانش بر آن‌ها کوچکتر از نیرویی خواهد بود که در حال حاضر بر او میکرون وارد می‌شود.»

کلمات را چنان واضح ادا می‌کرد که انگار در برابر شنوندگانی سخنرانی می‌کرد.

مینگ گفت:«یعنی اگر سفینه را “منبسط” کنیم، نیروی دافعه‌ای بر آن وارد می‌شود، بله؟»

«و اگر دو قسمت در اوج مدار به‌هم بپیوندند و در حضیض مدار از هم جدا شوند، او میکرون از مدار کپلری‌اش بیرون رانده می‌شود و در مارپیچ بازشونده‌ای شروع به‌حرکت می‌کند.»

مینگ با خوشحالی گفت:«بله».

ناگهان گاسکوندی گفت:«من هم یادم آمده، عالی است، قابل ستایش است».

اما با خنده‌ای عصبی ادامه داد:«ضمنا” به‌یادم می‌آورم که سال‌ها طول می‌کشد تا سفینه‌ای حتی از گرانش زمین به‌این طریق بگریزد. کوتوله که جای خود دارد…»

ورین با همان خونسردی گفت: «نکته همین‌جاست.»

مینگ با خود اندیشید:« باورنکردنی است. این مرد چه فکر روشنی دارد و در چنین موقعیتی چقدر تیزبین است!»

ورین تکرار کرد: «بله، نکته همین‌جاست. گرانش در این مورد به‌نفع ما کار می‌کند. هر چه جرم ستاره یا سیاره بیشتر باشد، سرعت گریز هم بیشتر است. این یک پارادوکس است.»

مینگ پرسید:« به چند ساعت وقت نیاز داریم؟»

«یک ساعت و نیم، بیشتر نه.»

کاپیتان با لبخندی گفت:« شما نابغه‌اید.»

و صندلی‌اش را مقابل صفحهء کنترل اصلی قرار دارد.

ورین گفت:«فقط حواستان باشد که بهترین لحظه‌ها را برای جدایی و الحاق مجدد انتخاب کنید.»

مینگ که داشت غرق در محاسبات می‌شد و گفت:«بله، حتما” تا شش‌دقیقه دیگر برای عملیات آماده خواهیم بود.»
تا آن‌وقت چنین منظره‌ای مشاهده نشده بود. سفینهء کوه‌پیکر به دو نیم شد. هر دو نیمه به‌حرکت درآمدند. گاه به‌هم نزدیک و گاه از هم دور می‌شدند. رفته‌رفته مدار مرگباری که او میکرون را اسیر کرده بود باز و بازتر شد.
نیروی بنیادی عظیم گرانش مقهور اندیشه انسان شده بود و سفینه را از آن مغاک تفتان دورتر و دورتر می‌کرد.


یکی‌از موضوعات مورد علاقه نویسندگان داستان‌های علمی-تخیلی، انواع پرده‌های “ضدگرانش” است. افسوس که هنوز چنین پرده‌هایی ساخته نشده‌است و برای غلبه بر نیروی گرانش زمین هر فضاپیمایی به‌موتور تقویت نیاز دارد. آیا برای این‌کار می‌توان به‌جای موتور از گرانش استفاده کرد؟

پرسش عجیبی است، مگر گرانشِ زمین نیست که مانع فرو رفتن فضاپیما در اعماق فضا می‌شود؟ پارادوکس اینجاست که دست‌کم در یک‌مورد چنین‌کاری شدنی است و قضایا و اصول آن‌را هم و.بلتسکی و م.گیورتس، پژوهشگران شوروی، ارائه دادند.

قانون سرعت

استدلال این‌دو چنین بود: در تمام محاسبات ناوبری فضایی، فضاپیما را یک‌ذره مادی در نظر می‌گیرند. کاملا” هم منطقی است. در مقایسه با اجرام سماوی اندازهء فضا‌پیمای مفروض اصلا” به‌حساب نمی‌آید.

اما به‌بیان خیلی دقیق، فضاپیما، در حد خود جسم بزرگی است که ابعاد و شکل مشخصی دارد. اثر نیروی گرانش زمین بر آن، در مقایسه با حالتی‌ که کل جرم فضا‌پیما در یک‌نقطه متمرکز شده ‌باشد تفاوت می‌یابد. البته در مورد فضاپیما و ماهواره‌های فعلی، تفاوت مزبور چنان کوچک است که اصلا” به‌حساب نمی‌آید، در یک ‌حالت خاص ممکن است این تفاوت اهمیت پیدا کند، آن‌هم موقعی که سفینه طول قابل ‌توجهی داشته ‌باشد.

سفینه‌ای را در نظر بگیرید متشکل از دو کره که با میله یا کابلی عمود بر امتداد شعاع زمین به‌هم وصل شده‌اند. در این‌ حالت، هرکدام از دو کره تحت‌ اثر نیروی گرانشی قرار می‌گیرد که جهتش با میله اتصال یک ‌زاویه می‌سازد. برآیند این دو نیرو را بر اساس قانون متوازی‌الاضلاع نیروها می‌توان تعیین کرد. با محاسبه‌ای ساده به‌برآیندی می‌رسیم که مقدار آن در مقایسه با حالتی که نیروی گرانش بر مرکز میله اثر کند (چنانچه کل جرم این فضاپیمای غیرعادی در آن متمرکز بوده باشد) اندکی کمتر است. به‌عبارت دیگر، به‌نظر می‌آید که “انبساط” سفینه فضایی باعث ایجاد نوعی نیروی شعاعی دافعه می‌شود. سفینه در مداری که اندکی متفاوت با مدار کپلری است به‌دور زمین خواهد‌گشت. منظور از مدار کپلری، مداری است که جسم طبق قوانین کپلر می‌پیماید. در این مدار، جسم مدارگرد، در مداری به‌شکل بیضی به‌دور جسم دیگری که در یکی‌از کانون‌های بیضی قرار دارد می‌گردد.

از این موضوع می‌توان بهره مبتکرانه‌ای برد. فرض کنید سفینه را طوری طراحی کنیم که بتوانیم با سرعت کافی کره‌ها را به‌هم نزدیک و سپس به‌فاصلهء زیادی از هم دور کنیم. با نزدیک‌کردن کره‌ها به‌ هنگامی سفینه در اوج مدار خود قرار دارد عملا” می‌توانیم آن‌را به‌‌یک ذره مادی تبدیل کنیم که حرکت بعدی‌اش در مدار کپلری صورت گیرد.

حالا عکس این عمل کنیم. یعنی کره‌ها را از هم جدا کنیم و به‌فاصلهء قبلی‌شان از یکدیگر قرار دهیم. نیروی دافعه‌ای که در بالا شرح دادیم پدید می‌آید. مدار حرکت از این پس طویل‌تر از مدار کپلری متناظر خواهد بود. نتیجه آن‌که وقتی سفینه در حلقهء دوم قرار گیرد، فاصلهء اوج اندکی بیشتر از فاصلهء اوج در حلقهء اول خواهد بود.

حالا یک‌بار دیگر عملیات را تکرار می‌کنیم. فاصلهء اوج باز هم اندکی بیشتر‌ خواهد‌ شد. اگر به‌تکرار عملیات ادامه دهیم، فضاپیمای ما به‌صورت مارپیچ رو به بیرون می‌رود تا آن‌که از مرزهای گرانش زمین بگریزد.

اما، همان‌طور که می‌دانیم، نظریه همیشه هم با عمل جور در نمی‌آید. اگر این‌روش را به‌کار بگیریم، تقویت کمکی ما چقدر طول می‌کشد؟

طبق محاسبات و.بلتسکی، اگر سفینه‌ای ۱۴۰کیلومتری در فاصلهء ۲۰۰۰کیلومتری از مرکز زمین به‌حرکت درآید، شتابگیری در حدود دو سال طول می‌کشد.

چنین سفینه‌ای با فاصله اولیه ۷۰۰۰۰ کیلومتر از خورشید، ۸۰ سال طول می‌کشد تا از گرانش خورشید بگریزد.
یک پارادوکس دیگر. هرچه جرم اجرام سماوی بیشتر و فاصلهء سفینه به آن‌ها کمتر باشد، سفینه راحت‌تر با روش “تپش” از زنجیره‌های گرانش خلاص می‌شود.

گاهی در داستان‌های علمی-تخیلی به وضعیت‌های تراژیکی بر می‌خوریم که در آن سفینه‌ای به‌دام نیروی گرانش یک ستارهء پر جرم می‌افتد. محاسبات بلتسکی نشان می‌دهد که حتی در مورد سفینه‌ای که به‌دور چنین ستاره‌ای می‌گردد، با استفاده از روش “تپش” می‌توان سرعت گریزی ایجاد کرد. مثلا” سفینه‌ای که در فاصلهء ۲۰۰۰۰کیلومتری مرکز یک کوتولهء سفید بسیار پر جرم، مانند شعرای یمانی B، قرار داشته‌باشد قادر است فقط در یک‌مدت یک و نیم ‌ساعت در مسیری بازشونده به‌فضا بگریزد.

روی کاغذ همه‌چیز درست است، اما آیا واقعا” می‌توان فضاپیمای تپنده‌ای طراحی کرد؟ این دیگر به تکنولوژی آینده بستگی دارد. به‌ هر‌حال، احتمال نظری چنین کاری در اصل اثبات شده‌ است.

با تشکر از یک پزشک

1pezeshk.com

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
Digital World
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    کدام...؟
    کدام سیستم کامپیوتری را می پذیرید؟
    اسمارت فون مورد علاقه شما....؟
    کیفیت سایت را چگونه بررسی میکنید؟
    Tools

    چت روم اختصاصی سایت



    آپلود عکس و فایل


    بازی آنلاین

    فروشگاه

    APPS

     


    آمار سایت
  • کل مطالب : 332
  • کل نظرات : 31
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 135
  • آی پی امروز : 59
  • آی پی دیروز : 48
  • بازدید امروز : 166
  • باردید دیروز : 81
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,389
  • بازدید ماه : 2,704
  • بازدید سال : 29,816
  • بازدید کلی : 748,184
  • عضویت در سایت

    عضویت در

    انجمن و خبرنامه سایت

    حل مشکلات شما در انجمن

    دریافت بروزترین مطالب در ایمیلتان

    تجربیات خود را با دیگران به اشتراک گذارید

    ارسال نرم افزار و مطالب مورد نیاز شما به ایمیلتان

    و...

    پس زود باش

    ثبت نام

    کلمات؛ شورش را درآوردید

    یکی از کارکنان شرکتIBMاشتباه بزرگی مرتکب شد و۱۰میلیون دلار به شرکت ضرر زد اوبه دفتر تام واتسون (بنیان‌گذار شرکت) احضار شد و پس ازورود گفت :تصور میکنم باید از شرکت استعفا دهم واتسون گفت شوخی میکنی!ما همین الان۱۰میلیون دلار بابت آموزش شما هزینه کردیم


    با گریه به دنیا میآیی اما چنان زندگی کن تا با خنده از دنیا بروی


    بهترین درمان برای قلب شکسته ، این است که دوباره بشکند


    نگران نباشید که مردم درباره شما چه فکر میکنند ، آنها احتمالاً در مورد شما فکر نمیکنند


    انسان باید خود را به دو چیز عادت دهد ، جفای ایمان و ظلم بشریت


    برگرداندن تصاویر روی دیوار ، مسیر تاریخ را دگر گون نمیکند


    هر اقدامی اگر بزرگ باشد ابتدا محال به نظر میرسد


    وقتی که اومدی، نفهمیدم کی اومد......... وقتی همه جارو به هم ریختی فهمیدم کی اومده (پسرخاله)


    آیینه ها دچار فراموشی اند و نام تو... ورد زبان کوچه ی خاموشی امشب تکلیف پنجره بی چشمهای باز تو روشن نیست!
    "قیصر امین پور"


    دلتنگی یعنی روبروی دریا ایستاده باشی و خاطره یک خیابان خفه ات کند


    خدایا یه ریست بده. ما که هیچ، دنیا هم هنگ کرده!


    صبر، یعنی واکنش دربهترین فرصت نه اولین فرصت...


    تا ۵ صبح تو اینترنت هستم همسایه مون که یه مرد مذهبیه، منو دیده میگه :آفرین همیشه به بچه هام میگم از شما یاد بگیرن که تا صبح چراغش روشنه و مشغول عبادت :|


    کاش می شد :
بچگی را زنده کرد! 
کودکی شد، کودکانه گریه کرد! 
شعر قهر قهر تا قیامت را سرود! آن قیامت، که دمی بیشتر نبود! فاصله با کودکی هامان چه کرد؟! کاش می شد بچگانه خنده کرد.


    His friends :دوستان هیز
    Subsystem :صاحب دستگاه
    Jesuse :در اصفهان به بچه گویند که دست به چیز داغ نزند
    Accessible :عکس سیبیل


    گوش ندادی!!! این بغضها... تاوان کر بودنت!


    سرنوشت..... بد نوشت.....


    تنهایی بهترین دوست آدمه چون هیچموقه آدمو رها نمیکنه


    پشت یه پراید نوشته بود: اعوذ بالله من النیسان الرجیم


     هنوز منتظرم وسط یک شب بارانی که از شدت تب عرق کرده ام بیدارم کنی و بگویی چیزی نیست خواب می دیدی


    لغت نامه جدید:
    category :این گربه کدوم گوریه؟
    morphine :باید بیشتر فین کنی.
    keyboard :چه کسی برنده شد؟
    misscall :دختر نابالغ را گویند.
    freezer :حرف مفت
    already :گند زدی به همش رفت!!!


    سرور در حال ارتقا میباشد چیست؟ زمانی که مدیران میخوان برن شمال و چند روزی نیستن میگن سرور در حال ارتقا.....


    تو را من یاد خواهم کرد همه هنگام.... نه چون نیما که میگوید شباهنگام... میخندم! دیگر تب هم ندارم!! داغم نیستم!!! دیگر به یاد تو هم نیستم!!! سرد شده ام!!!! سرد سرد!!! میترسم..... شاید دق کرده ام.... کسی چه میداند!!!!!!!!!!


    لنگه های چوبی در حیاطمان گرچه کهنه اندوجیرجیر می کنند ولی محکمند خوش بحالشان که لنگه همند...


     یک جمله ی زیبااز طرف خدا :قبل از خواب دیگران را ببخش ومن قبل از اینکه بیدارشوید، شما را بخشیده ام...


    بعضیا اول Copy، Paste بودن بعد دست و پا درآوردن!


    کسی که سلول انفرادی راساخت، میدانست سخت ترین کار انسان، تحمل خویشتن است.
     
    آقا به جان خودم با موتور بودم یه ماشین بهم زد بهش میگم این چه طرز رانندگیه برداشته میگه شما باید صبح صدقه مینداختی!!!!!!!!!!!

    زندگى هنر کشیدن نقاشى، بدون پاک کن است. جان گاردنر


    شهیدان را به نوری ناب شوییم درون چشمه ی مهتاب شوییم شهیدان همچو آب چشمه پاکند شگفتا آب را با آب شوییم؟ قیصر امین پور
     
    مثبت اندیشی یعنی: اگه یه گنجشک رو سرت رید....!!! لبخند بزن و بگو: "" خدایا شکرت که گاوها پرواز نمیکنند ""
     
    دانشجویان عزیز در فصل امتحانات زیاد به خودتان فشار نیاورید حتی امام (ره) هم به شما امید نداشت همیشه میگفت امید من به شما دبستانی هاست
     
    به بعضیام باید گفت با یه خدافظیه بلند خوشحالمون کن...

    به انسان تندرستی و ثروت بدهی ، او هر دو را در جستجوی سعادت از دست خواهد داد

    تا چیزی را نپذیزیم نمیتوانیم تغییرش دهیم

    خدا به زمان احتیاج ندارد و هرگز دیر نمی کند
     
    یک مثلی هست که میگه: هرکسی در کیسه اش زر بُوَد سخنش مقبول است گرچه خر بُوَد!

    RSS
    <a href="http://parstools.com/">

    فید خوان rss reader

    مشاور برند از صفر تا صد